....



یک عامل مهم همیشه وجود دارد که در نظر گرفته نمی شود   و آن توجه به تمام واقعیت است   نه فقط نفع و ضرر فردی.    وگرنه برای هر کاری دنبال مقصر و آدم بده خواهیم بود!      اصلاحات فردی کمک به انسانیت خواهد بود.    آدم های بسیاری هستند که در نا خودآگاهی عجیبی گیر کرده اند و زندگی را برای خود رنج آور میکنند. به جای توجیه اشتباهات دست به اصلاح و بازنگری بزنیم.   لَنگ کار را باید پیدا کرد نه مقصر. 


هم خودم و هم خودش خوب می دانستیم که دوستش دارم و حس خوب و عاشقانه ای در وجودم برایش موج میزد.   

اما پس از مدتی نچندان کوتاه قول های خودش را هم فراموش کرد حرف هایش، علاقه اش احساسش و عشقی که در قلبش همگام شده بود.

نمیدانم این دم آخری از چه کسی طلبکار بود  یا میخواست با چه کسی بی حساب شود  

که در یکی از پست های اینستاگرامش نوشته بود  مجبور نیستیم کسانی که دوستمون دارند رو دوست داشته باشیم"

فرض میگیریم مخاطب حرفش من بودم.    اگر من در شرایط او بودم شاید هم واقعا همچین تصوری میکردم.  

من هم باید باور میکردم که او مرا هم دوست نداشته است. 

دوست داشتن او شرایطی در بر داشت اگر اجازه اش میدادند دوستم داشت و چون اجازه ی دوست داشتن را نداشت  پس نمیتوانست که دوستم داشته باشد  اصلا حق داشت که نتواند.     مرا چه به عشق و دوست داشتن اجباری  باورکن تو مجبور نبودی که دوستم داشته باشی"   احساساتت را که مینوشتی در وبلاگی مخفی و دور از چشم من.   و هر واکنشت به کارهای من  باعث شده بود که باور کنم  که دوست داشتن و احساست به من تخیلی نیست و کاملا واقعیست!" 

انکار کردی*

 


یک هیولای خفته ای هم هست که با گفتن دروغی از طرف ما زجا برمیخیزد و اعتماد و احترام را میبلعد و از بین میبرد.   

این هیولا توانایی های زیادی در خوردن و بلعیدن صفت های خوب انسانیست

این هیولا را به هیچ عنوان از خواب نازش بیدار نکنید

 


تو میخواهی

کور باشم و نبینمت

کر باشم و چیزی از تو و راجب تو را نشنوم

احمقانه فکر کنم که هیچوقت عاشق نشدی

تصمیم جاهلانه ای هم ندارم

سوالی از این که چرا نیستی و نمیخواهی باشی و .   ندارم.

قانعم کردی که بیش ازین نخواستی و نمیخواهی باشی چون حتی توانش را هم در خود نمیبینی!

 

و اما سوال من اینست:

تو را چه کسی قانع کرد که اینگونه باشی!؟

 


قولی به خودم دادم که متعهد باشم.     دل بکنم دلم بدهم  از کسی.  به کسی   از چه کسی به چه کسی    به هرکسی یا هیچکسی 

الان چند ماهی گذشته از شروع سی سالگی    قبل از تمام شدنش باید  و بالاخره سر و ته این وضعیت را به هم برسانم 

 


قولی به خودم دادم که متعهد باشم.     دل بکنم دل بدهم  از کسی.  به کسی   از چه کسی به چه کسی    به هرکسی یا هیچکسی 

الان چند ماهی گذشته از شروع سی سالگی    قبل از تمام شدنش باید  و بالاخره سر و ته این وضعیت را به هم برسانم 

 


عبور کن آنقدر ها هم سخت نیست…
فهمیدن اینکہ بعضی ها می آیند کہ :
نمانند…
نباشند…
نبینند…
و تو اگر تمامی ِدنیا را هم حتی بہ پایشان بریزی
آنها تمامی ِبهانہ های دنیا را جمع می کنند
تا از بین آنها
بهانہ ای پیدا کنند که: بروند…
دور شوند….
کہ”نمانند اصلا”
پس بہ دلت بسپار، وقتی از خستگی هایِ روزگار
پناه بردی بہ هر کسی” لااقل خوب فکر کن ببین از سر علاقه امده
یا از سر ِ … !!! تا دنیایت پر نشود
از دوست داشتن هایِ پر بغض
کہ دمار از روزگارت درآورد !!! نبودنش را تحمل کن… رفتنش را طاقت بیاور… اما نگذار آنقدر خوار و ذلیل شوی، که:
محبت و عشق را گدایی کنی… عشق” حرمت دارد 
در دلت نگهش دار…     #ناشناس

 

پ. ن :   شاید زیاد با اون لحن نوشته موافق نباشم  اما حرف من اینه که گذشتن از کسی که به دوست داشتنش مطمئن شدی  اصلا ساده نیست!!  حالا هرچقدر هم که دوست داشتنش رو انکار کنه باز میدونی ته دلش با اونچیزی که میگه یکی نیست   میمونی دوست داشتنشو باور کنی یا دوست نداشتنشو.

اما من به حرمت عشقی که در قلبم ازش هست مدت هاست که صبر میکنم تا که شاید اتفاقی ثمربخش رخ بده  و اینکه بشخصه هیچوقت دوست نداشتم عشق و محبتی را گدایی کنم! عشق، قداست و ارزشی پیش من داره که بخاطرش انرژی و توان و عمرمو میذارم 

   - نظر شما راجب این پست چیه؟ 


قولی به خودم دادم که متعهد باشم.  با این دل بی صاحب چیکار کنم  دل بکنم یا دل بدم؟   از کسی.  به کسی   از چه کسی به چه کسی    به هرکسی یا هیچکسی 

الان چند ماهی گذشته از شروع سی سالگی    قبل از تمام شدنش باید  و بالاخره سر و ته این وضعیت را به هم برسونم.

 


هر پسر و دختری که پا به دوران جوانی می گذارد، بزرگترین آرزویش ازدواج و ایجاد کانون گرم و پر مهر خانواده است، تا یار و مونس و محرم راز پیدا کند و از نعمت زندگی مشترک شویی، استقلال و آزادی بیشتری بهره مند گردد. پسران و دختران جوان سعادت خود را در سایه زندگی مشترک جستجو می کنند. چنین میلی بطور طبیعی و فطری در انسانها وجود دارد و نمی توان از آن صرف نظر کرد. آری بزرگترین پناهگاه مطمئن برای جوانان، کانون گرم خانوادگی است که می توانند اضطرابهای درونی خود را در آن به اطمینان، استقامت و آرامش تبدیل کنند و غمها و نگرانیهای خود را از یاد ببرند. امر ازدواج و تحقق آن در جامعه باید برای همه کس آسان باشد. چرا که این امر یک ضرورت حیاتی است، مانند آب و نان که در هر جامعه ای از همه کالاها ضروری تر و مهم تر است.

ولی متاسفانه در جامعه امروزی ما روز بروز بر تشریفات، سنگینی مهریه ها، اسرافها و تجمل گرایی ها افزوده می شود! که تحمل پی آمدهای آن برای عموم افراد جامعه دشوار و چه بسا برای بعضی غیر ممکن می باشد، و پدر و مادران هم هیچ توجهی به این امر مهم نمی کنند. بلکه بعضی از پدران و مادران با رقابتهای غلط، فرزندان خود به ویژه دختران جوان خود را به سوی بدبختی سوق می دهند. دختری که هنوز در سنین نوجوانی بسر می برد و در اول راه است، مادران با توقعات زیاد، آن هم نا معقول و غیر ممکن، باعث تباه شدن دو انسانی که به هم پناه می آورند، می شوند. مادران بجای اینکه دختران خود را به سازگاری، ساده زیستی و ارزشهای انسانی راهنمایی کنند، تشریفات و زرق و برق ظاهری را در چشم فرزند جوان خود بزرگ جلوه می دهند.

جای بسی تاسف است که پرده های ضخیم غفلت و نادانی چشم و گوش و دل برخی افراد ظاهر بین را چنان بسته است که همه ارزشها و سعادت و عاقبت و عافیت و راحتی فرزندان خود را در سایه پول، تجمل و ژست و خوش تیپ بودن و حسن قیافه می جویند! شگفتا که اینان راه شقاوت می پویند!.

ما بهترین راه و روش زندگی را در کلام و عمل پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم و خاندان پاکش می یابیم و احکام اسلام را روشنترین آینه زندگی سعادتمند می بینیم پس بهتر آن است که به آیین اسلام روی آوریم و سیره رهبران آسمانی آن را سرمشق زندگی خود سازیم تا شاید از فتنه های روزگار در امان باشیم.

فتنه می خیزد از این طاق مقرنس، برخیزتا به میخانه پناه از همه آفات بریم!


چندروزی هست که دسترسی به نتورک به شدت محدود و در حد نبود دسترسی هست.   فرض کنید قرار باشه برای همیشه اینوضع ادامه پیدا کنه :)   الان مطمئنن تایم خالی بیشتری در روز دارید که باید به نحوی سپری بشه    بجای واتس اپ و اینستاگرام که بیشترین وقت رو به خودش اختصاص میداده   برای جای خالیشون   چطور وقتتونو سپری میکنید؟      

من خودم بشخصه موسیقی آنلاین با navaak گوش میدم. گاهی اشعار و دلنوشته های وبلاگی رو میخونم   


محبوبترین گل زندگی من همیشه رو به آفتاب میچرخد  بهتر است بگویم میگردد.  چون نامش گل آفتابگردان است. 

گل آفتابگردان قشنگم آفتاب زندگی ات مستدام باشد.

از تاریکی نترس تاریکی ها هم تمام میشوند، چون به طلوع خورشید امیدوارم

گل با وقارِ قشنگم  آفتابگردان زندگی من خورشید باز هم طلوع خواهد کرد

برگرد 


تو این مدتی که نت گوشی محدود شده به اینترنت داخلی  متوسل شدم به پیامک و همین بلاگ حال حاضر    کنار اومدن با این موضوع اولش سخت بود اما کم کم بهش عادت کردم و دیدم که میشه تا حدی نیازها رو برطرف کرد اما احساس رضایت در حد متوسطه رو به خوب.       البته در کل مسئله اصلی من یک چیز دیگست که بیقرارم کرده   امیدوارم که وضعیت رو به مثبتی داشته باشیم   توکل بر خدا


جدیدن یه سوال تو ذهنمه که هر بار بعد مدتی عین تلنگر  یا عین گلوگاه  جلو راهمو میگیره و میگه:

چقدر دیگه باید طول بکشه تا اونی رو که ازت دور شده دیگه دوست نداشته باشی!؟

وقتی هر بار ته دلت باز براش میلرزه، سکوت میکنی و این سوال همواره برات بی جواب میمونه *


تمام دلخوشی هایی که میشه از زندگی داشت و قدرشون رو باید دونست.  اول داشتنشون اگر نداریشون پس باید بخوای که داشته باشی.      من میخوام دلخوشی های خودمو داشته باشم حتی اگر در راه خواستن آسیبی بهم وارد بشه  

نظر شما چیه؟   آیا براتون دوست داشتنی هاتون اونقدر ارزش داره که در راه رسیدن بهشون آسیبی متحمل بشید؟ 


بیخیال عزیز من  

بیخیال نگاه منو آدمهای معمولی 

من را چه بخواهی چه نخواهی  به اندازه ای که انتظارش را هم نداشتی از تو در خیالم رویا ساختم   تو هم حتما پر از رویا و آرزویی برای خودت.   خودخواه نیستم  که نتوانی خودت باشی   تو حق داری تمام دوست داشتنی هایت را داشته باشی و انجام بدهی  لبخند بزن زیبا   تو قطعا دلنشینی با آن شال حریر گلدوزی شده سبز    از من خورده نگیر که هرجایی که نشانی از تو باشد نگاهم متوقف میشود و قلبم جور دیگر بیتابی یا تاب بازی میکند ای کاش زبانت را میفهمیدم  تا بدانم به چه زبانی برای همیشه برایت از حسی آشنا و صمیمی بگویم. من غریبه نیستم  هرچه میپسندی باش ای زیبا پسندِ دلنشینم"

 


برای درختی که در فصل پاییز برگ هایش فرو میریزند   به این معنی نیست که دارد میمیرد!   

پس کسانی که در حال فرو ریختن هستند برگ هستند    لطفا درخت باشید تا اگر برگ های احساسات و امید و آرزوهایتان ریخت. دوباره به فصل بهار سبز و تازه شوید  در جان خود امید داشته باشید که بهاری در راه است. 


جمعه باشه

هوا آفتابی باشه

روزای آخر پاییز باشه

تنها باشی

موسیقی باشه

پنجره باز باشه

رو به دریا   

تو قاب پنجره بایستی و نور آفتاب 13:24 دقیقه به صورت و دستهات بتابه

تازه میفهمی اصلا اونجایی که وایسادی نیستی!

پس کجایی بغیر ازونجا ؟


هزار چیز در مورد این عنوان در ذهنم هست  که طوری ام نیست بگم یا اصلا چه نیاز به گفتن! هیچ اتفاقی نمیفته  چون طوری نیست. 

ما هیچ طور.  هیچطوریمون نیست!     بذار شبها خودشون صبح میشند  روزها هم بدون اراده ی ما شب!    اصلا طوری ام نیست که این تکرار ادامه داره تا به زمان مرگ!    مثلا بعد 120 سال عمر هیچ طوری ام نیست که بدون عشق زندگی کنی؟   عمر طولانی برای چه! 


الان یه خورده دیروقته برای بیرون بودن.   اما برای بیمارستان بودن زمان عجیبی نیست     دو سه روزیست خانمی مادر شد و آقایی پدر!   چه ذوق زده اند از فرزند اول.   اما همه چیز به همین دلخوشی نمیگذرد و سختی های خودش را دارد   مثلا ممکن است مادر مجبور به سزارین شده باشد  و حالش هم  هر روز به شکل عجیبی خوب نباشد و هر بار تمام خانواده و جمعی نگران که خدایا خدایا به حال این مادر و پدر و این بچه رحم کن  و از درگاه خداوند کریم و رحیم طلب شفا عاجل داشته باشند.  وقت و بیوقت لحظات بحرانی و تلخ که خواب و خوراک را از عزیزانشان میگیرد و بیقرارشان می کند.   کانون خانواده زن مادر همسر است     ان شاءالله همیشه سلامت باشند جمع خانوادگیتان    التماس دعا


البته برای امثال من صدق نمیکنه  مگر معجزه ای رخ بده

 

حس ِ خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن ِ خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس ِ خوبیه
حس ِ خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مص
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس ِ خوبیه

تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته ترم
اگه حس ِ خوب تو به من نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم
به سرم
به من انگیزه ی زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بیقرارمی
الکی

حس ِ خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن ِ خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس ِ خوبیه
حس ِ خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مص
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس ِ خوبیه

♫♫♫

اونجا بودی که همیشه با نگات لحظه های منو عاشقونه کرد
این منم که تو تموم لحظه ها واسه عاشقی تو رو بهونه کرد
هرگز اون نگاه مهربون تو بی تفاوتی رو یاد من نداد
من پُر از نیاز با تو بودنم مگه میشه قلب من تورو نخواد

حس ِ خوبیه ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده
واسه ی رسوندن ِ خودش به تو همه ی راهو نفس نفس زده
حس ِ خوبیه
حس ِ خوبیه ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مص
دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه
حس ِ خوبیه


گاهی چنان گرمند و دلباخته   گاهی سرد و خاکستری  بیروح   گاهی با کتابی یا فیلمی عاشق  باز هم همین چرخه   سرد و گرم سرد و گرم

زندگی را به ثباتی آگاهانه لازم است.  این که بدانی چند چندی   و بسپاری به متخصصش!    متخصص ارزیابی خواهد کرد که روح و جسمت با چه جور معادلاتی همخوانی دارد   وگرنه آدم ها  همیشه کارشناس و علامه دهر میشدند.    

 


اشک رازیست - لبخند رازیست - عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی - نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی - یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید - علف با صحرا - ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو - دستت را به من بده

حرفت را به من بگو - قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده - دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان - بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا - بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

(( زنده یاد احمد شاملو  ))


وقتی بعد از مدت ها برای اولینبار از جایگاه یک مرد عاشق کنارش نشستم   هر چه پیش میرفت زبانم ناتوانتر میشد و از شدت ذوق به جای زبان ، اشکها حرف میزدند.     سابقه نداشت تا به اینحد منقلب شوم برای کسی  

آخرین باری که دیدمش  هم میخواستم آرامش کنم   با لبخند خودم را نگه داشته بودم و عادی و آرامش میدادم.  اما از درون مثل آتشفشان  اشک های داغی را از چشمانم بیرون میریخت  ( آخی من بغضشو نمیتونستم تحمل کنم  وقتی بغض میکرد انگار تمام زندگی ام بغض آلود شده باشه)    لحظه خداحافظی گفتمش " یادت باشه خیلی دوست دارم" 


بزرگترین مسئله زندگی برای هرکدام از ما تفاوت هایی داره     

برای من مهمترین موضوع اینه که در صلح و آرامش زندگی کنم و زندگی سالمی داشته باشم  به همین خاطر با اینکه خیلی از مسائل مختلفی در زندگیم هست  اونقدرها برای من در اولویت نیستند.   البته متقابلا نسبت به افراد پیرامونم این حس رو منتقل میکنم که چیزی جز صلح و آرامش و داشتن حس خوب نسبت به هم مهمتر نباشه.     بهتره بگم  اگر چیز دیگری براتون مهمه  بهتره که نباشه  :/

 

شما چی فکر میکنید؟ 


گاهی چنان گرمند و دلباخته   گاهی سرد و خاکستری و بیروح   گاهی با کتابی یا فیلمی عاشق  باز هم همین چرخه   سرد و گرم سرد و گرم

زندگی را به ثباتی آگاهانه لازم است.  این که بدانی چند چندی   و بسپاری به متخصصش!    متخصص ارزیابی خواهد کرد که روح و جسمت با چه جور معادلاتی همخوانی دارد   وگرنه آدم های (معمولی)زیادی هستند که خودشان را در جایگاه کارشناس و علامه دهر میدانند. 

 


خیلی خوبه که گه گداری اظهار فضل میکنیم،

به قول عوامی خاص که میگویند " عشق مال تووی قصه هاست"   "بلکه"  " ولی ایکاشکی!"   واقعیتی که عین قصه ها میماند را باور کنیم تا اینکه قصه اش بپنداریم.
و اما واقعیت   واقعیت پر دردسر امثال ما این است که منتظر مورد تایید قرار گرفتن سلایق شخصی مان از دیگران می مانیم و هر بار میگذریم و می گذریم تا کم کم تمام می شویم! 

تمام!


زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

شب آرامی بود
 می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد،  به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
 
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.


سهراب سپهری


تکه های این دل عاشق را اهدا کنید به کسانی که بیشتر به بودنش اهمیت خواهند داد.   

حرف آخر با دل عاشق:  یا از کما بیرون بیا، یا بگذار تکه هایش را اهدا کنند

حتی اگر ته قلبتان ذره ای احساس عشق زنده است لطفا بی جوابم نگذارید(H) !

قرار ما ساعت 00:00 امشب.  


بی نامم  و مثل دیگر ناشناسان در غباری غمبار پر از آرزو و ذوق نشسته ام! 

تو میدانی نامم چیست به هیچکس نگو جز خودم!    بگو تا خودم را بشناسم و تو را که صادقی،!      نامم را بگو و دستت را به من بده،

 

نمی دانم ، چرا نامم را حتی به خودم نمیگویی؟!


یادش بخیر، روزگاری که نگرانم میشد و برایم دعا میکرد. و احساس موفقیت سربلندی تمام وجودم را فرا میگرفت.      اشعار بی قید و قافیه ام را اصلاح میکرد   مثل بلبلی چه چه ن برایش میخواندم  اشعاری که منتخبش بودند را عین فال حافظ باز میکردیم و برایم میخواند و من هیچوقت فراموش نخواهم کرد آن حجم عمیق احساسات را 


3 لاکپشت برای گرفتن جشن تولد کیک میپزند برای این که خاطره انگیز بشه کیکو برمیدارن میبرن بیرون شهر    میرسن زیر یه درخت  میشینندو  کیکو میذارند وسط و تشریفات جشن تولدی میگیرند  بعد که خواستن کیکو بخورند نه چاقو آورده بودن و نه چنگالو بشقاب   نشستن فکر کردن چیکار کنند  که تصمیم بر این شد یکیشون بره از خونه کارد و چنگال و بشقاب بیاره   اون لاکپشته در اومد گفت:   باشه من میرم خونه دنبال کاردو چنگال و بشقاب ولی اگه من برم شما کیکو میخورید   اون دوتا لاکپشت گفتن نه نمیخوریم صبر میکنیم که با هم بخوریم.     تا لاکپشته بلند میشه میره.   یه چند ساعتی گذشت  دوتا لاکپشته خسته شدن از منتظر موندن  بازم صبر کردن  تا جایی که یکیشون گفت: خیلی دیر کرده  بیا یخوردشو بخوریم و بقیشو بذاریم وقتی اومد بهش میدیم.   دومی هم فکری کردو گفت قبول!     تا شروع کردن به خوردن  یهو لاکپشت سومی از پشت درخت پرید بیرونو گفت: دیدین گفتم کیکو بدون من میخورید!!؟        (  باید بگم که لاکپشت سومی اصلا نرفته بود دنبال وسایلا پذیرایی و منتظر بود دوتا لاکپشته شروع کنند به خوردن تا شکش به حقیقت برسه)        به نظر شما مشکل کجاست؟ و مقصر کیه؟   اونی که باید میرفت دنبال کارد و چنگال و بشقاب  یا اونایی که صبر کردن ولی مجبور شدن شروع کنند؟        بلخره هردو طرف قول و قراری داشتن و مسئولیتی! 


بازی کن با کلمات  فقط خودت حق داری؟  و منی که هیچوقت نباید حق داشته باشم حتی احساساتم را بروز بدم که آخرش متهم به نقاب دروغین شوم.  بگذار منظورت همانی باشد که میگویی!   وگرنه   تهش بنویس ب. ک    یعنی بازی با کلمات و منظوری ندارم! 


اول بهار بود که دیدن هم برایمان مجاز شده بود.   اما از آن زمان به بعد محروم شدیم!     بهار و تابستان گذشت  تو هم که رفتی  فصل خزان هم رسید  جوجه های آخر پاییز را هم همه شمردند و درنهایت زمستان از راه رسید و نفس های آخرش را میکشد 

اما من بارها بهاری شدم و مشتاق آمدنت   


در این نزدیکی هیچکس به فکر پادرمیانی بینمان نیست  کسی که میتواند کاری بکند اما هیچکاری نمیکند.  نتیجه اش این است که باید به خود تکیه کنی بی هیچ انتظاری از کسی.    نقش های خوب در حال تمام شدن هستند میخواهم نقشی واقعی را بازی کنم، بطوری که قبلا در هیچ جا نوشته نشده باشد.     فکر میکنم سرنوشتی در انتظارم نشسته که خودش هم نمیداند منتظرم باشد یا که برود پی کارش! 


بعضی از افراد نسبت به  بقیه مورد توجه بیشتری قرار دارند و به همین دلیل در مواقع مختلف در صورت نیاز به کمک و یا نیاز به راهنمایی اشخاصی هستند که داوطلبانه این کار را برایشان انجام دهند و گاهی حتی اضافه بر نیاز!

ازین دسته آدمها که مورد توجه بقیه بودند و یا هستند دوری کرده ام.   و فقط زمانی که با اشاره و یا مخاطب مستقیم قرار دادن من،  اقدامی میکنم. در غیر اینصورت بقیه هستند و درد او و نیاز او را همان بقیه پاسخگو خواهند بود.

این موضوع برای غریبه ها و یا آشناهای نچندان نزدیک صدق میکنه وگرنه برای عزیزان این قاعده استثناعاتی داره.

ولی اگر دوای درد پیش من باشه ولی ناله و نیازش به دیگران باشه  صبر میکنم ببینم کسی میتواند کاری کند یا خیر و اگر واقعا کسی نبود، وارد عمل خواهم شد!   

این عادت بده یا خوب!؟

در صورتی که خودم اگر نیاز به کمکی داشته باشم ، تا کارد به اوستخوان نرسیده باشه اعلام نیاز یا ناله ی دردم بالا نخواهد اومد.   در حدی که شنیده بشه کافیه، و هیچ انتظاری ندارم از کسی که کاری بکنه میذارم به حساب لطف و مهر خود شخص که اگر میتونه کاری بکنه و اگرم نههیچ


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


در فصلی هستیم که دلمان می خواهد حالمان خوب باشد، هوا خوب باشد، بوی شکوفه های بهاری از پنجره بیاید، باران ببارد، بشود عزیزانمان را در آغوش بکشیم و بوسیدن هم !

آن یار مطبوع بهاری که جایش هزاران بار خالیست! 

گاهی حس خوب درون کوزه ایست که تشنه ی آنیم!   عشق همین نزدیکیست!

 


در زندگی ما پره از دوراهی ها و تو در توی مصائب پر مکافات!     که عواقبی هم به همراه داره و این اصلا رضایت بخش نیست، یه چیزی که خودش بده و در باطن چیزی جز همون تصویر درهم بر هم ظاهرش نمیتونه باشه!  پس هر تصمیمی که بگیره عواقبش حتما به خودش برمیگرده.     ظاهر و باطن بعضی از تصمیمات خیلی نزدیک به همه اما چیزی که ازآب در میاد اینه که :  ای دل غافل من که نمیخواستم اینطوری بشه و فلان قصدو داشتم"      من نادون بهش نگاه میکنم و میگم تو همینو میخواستی و انجامش دادی یعنی تو همش شبیه این تصمیماتی که میگیری! 

عاقلانه و اندیشمندانه به تفکر میشینم و مثل ای کیو سان دلیل و راه و چاهوپیدا کنم بلکه بدونم مشکل کجاست و کجای کار میلنگه.    من فکر میکنم درستش اینه که ظاهر و باطن آدمها باید یکی باشه  یا اونی که میخواد یه طوری باشه که میخواد ولی نه اونطور هست و نه میتونه باشه!     بالاخره نفهمیدم این حد تعادل برای این تصمیمات دو رو چیه!   هر ورشو بگیری یه ورش درمیره!    


یا باید اونقدر یکی شد یا فقط باز هم یکی شدن با تمام تفاوتها ( درسته گفتم "یا"  اما تفاوتی و نقطه مقابلشو نمیخوام بهش بپردازم پس فقط همینی که میگم مد نظره فعلا!) 

فرض کنید من آبی ام و تو زرد     اگر یکی بشیم  سبز خواهیم بود برای همیشه.   هیچکدام قرار نیست خود را عوض کنیم  بلکه در کنار هم یک شخصیت احساسی و روانی جدیدی خودش شکل میگیره که میشه احساس مشترک.     حالادقیق این نباشه لا اقل خیلی به واقعیت موضوع نزدیکه و میشه راحت درکش کرد. 


دیدین بعضی فیلمارو سانسور میکنند یه جاهایی از فیلمو اصلا نمیفهمی چی میشه!

مثلا دو ساعت فیلم اصلیه.  و سانسور شدش 90 دقیقه!   :|

یا عین بازی زنده والیبال تلوزیونمون که یه صحنه رو چندبار به طور آهسته نشون میده!

پس چیزی که دارین در معرض دید همه به نمایش میذارید یه جور سانسور شده ی خودتونه  نه خودتون!


به مردی که زبان سکوت زن رو بفهمه ، باید گفت خداقوت!

 

اما این سکوتت رنج آورترین حرفهاست.  میدونم آزرده و دلگیری   

الهی حال دلت همونی بشه که میخوای بشه   آرزومه عمیقن بخندی و شاد باشی ودلت حس تازگی و زندگی رو داشته باشه  عین اون بهاری که دوست داری باشی      " اینروزهای من کم از حال تو نداره"   


تقریبا هرچیزی را که میتوانست از من گرفت،  درمانده شد، با خودش کلنجار میرفت که دیگر چه کاری باید بکند که من ازش دل بکنم!   

بذار راحت بگم : " آخه بی معرفت مگه قرار نبود وقتی تصمیم گرفتم که بیام تا آخرش باشم برای همیشه؟    

عزیزم فقط بگو دیگه چیکار باید بکنم تا ازین پس زدن ها دست بکشی؟  دیگه چی کار باید بکنم تا نا امید بشی از تلاش برای نادیده گرفتنم.  تو از من قول گرفتی و گفتی" اصلا نیا ولی اگه میای تا آخرش باش" پس خودت چرا نیستیییییییییییی!؟

خودت رو خواستم ازمن گرفتیش

از زلف پریشون و گیسوی سیاه و بلندت گفتم  کوتاهشون کردی و از دیده ام بردیش 

دفترچه اشعار مورد علاقه ات را می خوندم و ذوق میکردم   که بی رحمانه پسش گرفتی

نگاهت  را گرفتی

لبخندت را گرفتی

حتی قلمت هم دیگه برای من نمینویسه.  

دلتنگی ودلشوره ات برای من نیست.  

ببین چه چیزی جا مونده! 

پس جانم را هم بگیر تا شاید راضی بشی.!

 

_مگر نمیدانی که تاج و تخت تو هنوز اینجاست.   اینجاست، درست درقلب من، قلبی که مثل قصری بدون پادشهش، سوتو کور، انتظار آمدنت را میکشد. 

 

 

 


. شما هم شبا اینطوری میشید؟ 

بعضی شبا که دلیلش برام واضحه طوری که احساس شدیدی  عین نیاز و دلتنگی میاد سراغم!  دلتنگی نسبت به همونی که دلبسته اش هستم.  همش میاد به ذهنم چشمامو چه ببندم و چه باز باشند انگار توجهم دنبالشه که کجاستو در چه حال میتونه باشه!

و این باعث میشه که ترغیب بشم مستقیم سراغشو بگیرم!    (تا بتونم به آرامشی نسبی برسم و خوابم ببره)


حالا درسته که بیشتر از هر کسی 

هیچی اصلا

.

.   معلومه که اصلا مهم نیست و.       

بازم هیچی.

ولی 

ولی بازم هیچی.     من همون آدم بده ی خوبم!  ذاتم بد نیست.   ولی  هیچی ولشکن

بازم تاکید میکنم که انگار من هیچی 

همه چیز که نیستم. 

نه عزیزم من فعلا هیچی    شب برای همه فیروزه ای و روشن      من همون آدم بی ستاره  که حرف های ستاره داری براش نیست.   

 

پ. ن :   خیلی بیخودی نوشتم و از رو دلپریه، وگرنه در عین حال خیلی هم آدم خوبی ام. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها