تقریبا هرچیزی را که میتوانست از من گرفت،  درمانده شد، با خودش کلنجار میرفت که دیگر چه کاری باید بکند که من ازش دل بکنم!   

بذار راحت بگم : " آخه بی معرفت مگه قرار نبود وقتی تصمیم گرفتم که بیام تا آخرش باشم برای همیشه؟    

عزیزم فقط بگو دیگه چیکار باید بکنم تا ازین پس زدن ها دست بکشی؟  دیگه چی کار باید بکنم تا نا امید بشی از تلاش برای نادیده گرفتنم.  تو از من قول گرفتی و گفتی" اصلا نیا ولی اگه میای تا آخرش باش" پس خودت چرا نیستیییییییییییی!؟

خودت رو خواستم ازمن گرفتیش

از زلف پریشون و گیسوی سیاه و بلندت گفتم  کوتاهشون کردی و از دیده ام بردیش 

دفترچه اشعار مورد علاقه ات را می خوندم و ذوق میکردم   که بی رحمانه پسش گرفتی

نگاهت  را گرفتی

لبخندت را گرفتی

حتی قلمت هم دیگه برای من نمینویسه.  

دلتنگی ودلشوره ات برای من نیست.  

ببین چه چیزی جا مونده! 

پس جانم را هم بگیر تا شاید راضی بشی.!

 

_مگر نمیدانی که تاج و تخت تو هنوز اینجاست.   اینجاست، درست درقلب من، قلبی که مثل قصری بدون پادشهش، سوتو کور، انتظار آمدنت را میکشد. 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها